جدول جو
جدول جو

معنی تازه ساز - جستجوی لغت در جدول جو

تازه ساز
نوساز، نوساخته شده
تصویری از تازه ساز
تصویر تازه ساز
فرهنگ فارسی عمید
تازه ساز
(زَ / زِ)
نوساز. نوساخته. نوساختمان: بنائی تازه ساز. خانه تازه ساز. عمارت تازه ساز
لغت نامه دهخدا
تازه ساز
نو ساز نو ساخته نو ساختمان: بنایی تازه ساز خانه ای تازه ساز
تصویری از تازه ساز
تصویر تازه ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تازه ساز
نوساز، نوساخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاره ساز
تصویر چاره ساز
چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه زا
تصویر تازه زا
ویژگی آنکه تازه زاییده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
کسی که تازه کاری را یاد گرفته، کم تجربه
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
رشته ای از سیم یا زه که بر سازها بندند و زخمه بر آن زنند. آنچه از آهن و برنج و طلا یا رودۀ حیوانات سازند و بر آلات موسیقی بندند، مانند تار چنگ، تار قانون... رجوع بتار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
تازه زاد. آنکه بتازگی زائیده باشد خواه زن بود و یا حیوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ طَ لَ)
لابه گر:
به ره پیش مهراج باز آمدند
به پوزش همه لابه ساز آمدند.
اسدی (گرشاسبنامه)
لغت نامه دهخدا
(یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ)
سازندۀ شانه. کسی که شانه و مشط میسازد. (ناظم الاطباء). شانه تراش
لغت نامه دهخدا
(اَ جا)
ترانه سرای. نغمه سرای و سرودگوی. (ناظم الاطباء) :
چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه ساز
حاسدت از سماع آن محرم آه و ناله باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده.
دلم در بازگشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است.
نظامی.
ز هر دانشی چاره ای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز.
نظامی.
فرستاده راچون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز.
نظامی.
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز.
نظامی.
چودانست فرمانده چاره ساز
که تعلیم دیو است از آنگونه راز.
نظامی.
که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخردان بی نیاز.
نظامی.
بفرزانه آن قصه را گفت باز
وز او چاره ای خواست آن چاره ساز.
نظامی.
، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود:
گو مرا ز انتظار پشت شکست
مومیایی چاره ساز فرست.
خاقانی.
ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز
به بیچارگی ماند از آن چاره باز.
نظامی.
نشاید شدن مرگ را چاره ساز
در چاره بر کس نکردند باز.
نظامی.
چاره سازان به چاره های خودش
دور کردند از خیال بدش.
نظامی.
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه بدام آورد بازش.
نظامی.
خویشان که رقیب راز بودند
او را همه چاره ساز بودند.
نظامی.
چاره سازی ز هر طرف میجست
که از او بند سخت گردد سست.
نظامی.
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چاره ساز با او.
نظامی.
گفتند به لطف چاره سازش
بردند بسوی خانه بازش.
نظامی.
خدای خردبخش بخردنواز
همان ناخردمند را چاره ساز.
نظامی.
صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت
بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من.
صائب (از آنندراج).
، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار:
جهان چاره سازی است بی ترس و باک
بجان بردن ماست بی خوف پاک.
اسدی.
یکی بانگ زد روبه چاره ساز
که بند از دهان سگان کرد باز.
نظامی.
، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال:
نالید در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بی نیاز است.
نظامی.
و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
باغ خوش و خرم. باغ باطراوت:
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز می شبچراغی بشب چون چراغ.
نظامی.
رجوع به تازه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
صاحب فکر نو و تازه. صاحب فکر روشن و خوش:
مهان را همه چشم بر سوفرای
از او گشته شاد و بدو تازه رای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ سِکْ کَ / کِ)
زری که بتازگی سکه زده باشند، و آنرا در هندوستان سکۀ عالی خوانند. (آنندراج). جدیدالضرب. (ناظم الاطباء). نقره یا طلا که تازه سکه زده باشند. مجازاً، نو. تازه:
هزار بوسه ازو تازه سکه میخواهد
چها که نیست بخاطر گدای خط ترا؟
وحید (از آنندراج).
صد بوسۀ نقد تازه سکه
خواهم ز لب تو وام کردن.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
آنکه بوزه سازد
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کسی که تازه کاری را شروع کرده و هنوز آنرا درست نیاموخته است. (فرهنگ نظام). کارنادیده. کم تجربه. مبتدی. مقابل کهنه کار. ناآزموده. نوآموز در صنعت. کسی که بنوی چیزی را آموخته یا بدان پرداخته. ناشی
لغت نامه دهخدا
تضرع کننده زاری کننده: بره پیش مهراج باز آمدند بپوزش همه لابه ساز آمدند. (گرشا. لغ)، درخواست کننده، متملق چاپلوس، فریبنده مکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه رای
تصویر تازه رای
تازه رای نو اندیش نو بوشا صاحب فکر نودارای اندیشه تازه و روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه سخن
تصویر تازه سخن
تازه گوی نو پرداز، خوش سخن نیکو گفتار، سخن تازه لام خوش و بدیع
فرهنگ لغت هوشیار
نو ماره (ماره سکه) پولی که بتازگی سکه زده باشند مسکوک جدید جدید الضرب، نو تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
کم تجربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاره ساز
تصویر چاره ساز
چاره کننده، علاج کننده، خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جامه ساز
تصویر جامه ساز
خیاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار ساز
تصویر تار ساز
آنکه تار (آلت موسیقی) سازد سازنده تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاره ساز
تصویر چاره ساز
چاره کننده، علاج کننده، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
مبتدی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تازه چاپ
تصویر تازه چاپ
جدید الانتشار
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت ترانه ساز، ترانه سرا، تصنیف سرا، تصنیف ساز، چکامه سرا، شاعر
متضاد: غزل سرا، قصیده گو، مثنوی سرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاره جو، چاره بر، مصلحت بین، مدبر، چاره کننده، سبب ساز، چاره گر
متضاد: چاره سوز، سبب سوز، علاج گر، باری تعالی، خدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی تجربه، تازه چرخ، خام، کارآموز، مبتدی، ناآزموده، ناشی، نوپیشه، نوچه
متضاد: کهنه کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تازه زاییده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
تره بار، محصول تازه چیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که در حقیقت کارگردان تعزیه است
فرهنگ گویش مازندرانی